Saturday, December 27, 2003

سخنی از دوست

سخنی از دوست*

نظامی امروز چه می گفت به جای اين.
هر دَم از اين باغ بری می رسد تازه تر از تازه تری می رسد.

از دست خودم از دست ايران و ايرانی آن چنان عصبانی ام که برايم سخت شده خود را برای ثانيه ايی روی صندلی بند کنم. از دست آنها که مردند و زندگانشان هم عصبانی ام. نمی دانم چرا اين ها را اين جا می نويسم. شايد برای دوستی ی است که در اين يکی دو سال پيش آمده و شايد برای اينکه جا ديگری برای فرياد زدن و دُش نام گويی ندارم.
چرا دست من کوتاه است؟ من چرا گريه می کنم؟
سال هاست که تله ويزيون ام گوشه خانه خاموش افتاده و هربار که روشنش کردم يا برای جنگی و يا مرگ مهيبی اين جا و آن جا بوده. امروز هم يکی از همان روزهاست...

عصبانی ام از دست مردم کشوری که هيچ نهاد و سازماندهی شهروندی ندارد. مگر مردم آنجا شهروند هم هستند. مگر میدانند حق چه هست، وگرنه برای آن می جنگيدند. مردمی که برای کوچکترين سامان بخشيدن به زندگی شان دست به دامن استخاره و دعا می شوند. مردمی که از سازماندهی می ترسند. از سايه هايشان هم می ترسند. هميشه بايد قربانی شوند، قربانی ترسشان. از شما و دين مرده شور برده تان ، از "قضا و قدر" تان عصبانی ام.
- من (ما) امروز چگونه می توانم شما را ازاين راه دور کمک کنم، هنگامی که حتی يک سازمان شهروندی ناوابسته به ملا های دزد هم نتوانسته ايد درست کنيد؟ کانون ها و انجمن های امداد مردمی کجايند؟ شما مگر انسان نيستيد؟

- نه آقا اين چيزها ترس دارد صرف هم نمي کند. ما تنها می توانيم که برای ديدار استخوان های کشته شدگان کربلا و زيارت سيدالجاکشين، از روی ميدان هاي مين رد بشيم. ما تنها می توانيم زير آوار خانه های خشتی مان بميريم. ما آموخته ايم تا به دستورشريعت و قانون اسلامی بميريم. ما امت کون برهنه اسلام و محمد هستيم. ما؟ شهروند؟ حق شهروندی؟ انسان؟ حق انسانی؟ ما با سياست کاری نداريم آقا.

- اما اگر تا هفتاد دو ساعت ديگر زنده ايی از زير ويرانه های خشتی تان بيرون نیاوريد؟......

- ما برای مرده هامان عزاداری می کنيم (دولت مرده خور مسلمان ما هم صاحب عزا می شود، صاحب کودکان خردسال مان.) آن هم سه روز عزای رسمی. همه به خاتمی پيام تسليت می فرستند. آخه می دانيد دولت مسلمان ما با روضه و روزه و عزاداری زنده است. ما هم امت ستم پروريم. دولتمان هم از اين پيش آمد خيلی خوشحال است. می تواند دوباره بساط هميشگی مرده خوری اش را گسترده تر سازد.خدا را چه ديدي،حتما اين وسط کاسه اي شله زرد و لقمه اي حلوا نصيب ما و باقي مانده اهل بيتمان مي شود دير و زود دارد سوخت و سوز ندارد، خدا کريم است و وسيله ساز

راديو را روشن می کنم که ببينم ايرانيان چه می گويند؛ گوينده که هميشه شعر شاعران خوشنام را می خواند، امشب دارد "بلای آسمانی" را نشخوار می کند. و بعدش دالای لای "غم غربت" و کس شعر. "درد جدايی" و چرند و چرند. با يک ميليون دشنام آبکشش می کنم. من حتی "دلم برای باغچه (هم ن)می سوزد" من امشب عصبانی ام از دست مردگان و زندگانتان.

*نوشته ای از کنجکاو در بخش دیدگاه های شبح

No comments: