ایرج میرزا
زنی عابد که خوب وبهترین بود
همیشه در جوارِ صالحین بود
تمام شب فقط غرق دعا بود
بجای پا، دو دستانش هوا بود
به چادر آنچنان پوشیده رویش
که هرگز کس ندیده تارِ مویش
بهچشم مردمان قدیس بودی
بشدت دشمنِ ابلیس بودی
ولی پیکِ اجل ناگه بیامد
بهارِ عمرِ او آخر سر آمد
شبی درخواب،دختر مادرش دید
سلامی کرد و احوالش بپرسید
بگفتا بعد یک عمری عبادت
تو حتما بردهای گویِ سعادت
بگفتا مادرش با حالتی زار :
که ای دختر شدم از خویش بیزار
بیابشنو تو اکنون سرنوشتم
چو من مُردم، بدیدم در بهشتم
بگفتا یک ملَک، تو اهل نوری
مبدّل می شوی اکنون به حوری
چومن حوری شدم، رفتم به داخل
بیامد یک بهشتی از مقابل
مرا بگرفت و پاهایم هوا کرد
نمیدانی که با من، او چِها کرد
چو آن مومن ز کارِ خود بپرداخت
یکی دیگر بیامد،کارِ من ساخت
و بعد از او صفی گردید تشکیل
یکایک آمدند و گشت تکمیل
خلاصه دخترم، فرصت نباشد
که این حوری رَود کُنجی بشاشد
چو پایم را زدند آن روز بالا
کماکان پای من بالاست حالا
اگر لطف خدا گردد فراهم
بگیرم غرفه ای اندر جهنم
فراری گردم ازاین باغِ جنت
رَوم دوزخ، برای استراحت
تو ای دختر، مبادا خام گردی
گرفتار و اسیرِ دام گردی
مبادا چشمِ عقلت، کور گردد
امید و آرزویت، حور گردد
اگر حوری شوی اینجا بیایی
تمام روز و شب،پا در هوایی😂
No comments:
Post a Comment