Friday, August 28, 2020

ذکرمصیبت العطش گفتن حسین ابن علی در کربلا



از قدیم الایام گفته اند

وصف العیش کل عیش

وصف المصیبه نصف المصیبه

اگر شما به در این روزها از کشته شدن حسین این علی (مج) در کربلا خشنود هستید ، داستان العطش حسین در کربلا از قلم ما سردار پیروز کربلا، شمر برایتان عیش خواهد بود و اگر از آن دسته از کسانی هستید که اینروزها خودشان به لجن می گیرند بدون تردید این داستان برایتان مصیبتی خواهد بود که آن نصفش ناپیداست. 

در روز عاشورا هنگام دستگیری حسین که در خیمه زینب پنهان شده بود وی با فریادهایی بلندو گوشخراش مانند زوزه شغال العطش می گفت وی تشنه نبود از شدت عمل و سوزش داروی نظافت زمان شاه بنام بوتو کوِئیک (واجبی جمهوری اسلامی) مینالید. وی این دارو را به طمع گاییدن حوریان بهشتی پس از شهادت به خود مالیده بود که مابرای حفظ ناموس حوریان بهشتی و آبروی بارگه الهی پیش از به شهادت رسیدن ویرا دستگیر نمودیم و اگر گردنش نمی زدیم وی جانباز صد در صدی میشد و شیعیان اینروزها بجای شله زرد ، حلیم دودی باطعم دنبلان می خوردند

  

 بو تو کوئیک را زمان  شاه برای ضربه زدن به دین مبین اسلام بجای واجبی وارد بازار نمودند تا امام حسین العطش بگوید و جیگر زینب کباب شود ، امام خمینی هی نگوید روضه زنده نگه دارید  که ما به روضه زنده یم و سعید امامی دو کاسه واجبی نخورد و حسن روحانی در جلسه دولت روضه دامادی قاسم را نخواند،خامنه ای نرمش قهرمانانه را با صلح حسنی وپولهای چاپیده شده کش  ندهد قاسم سلیمانی به گا نرود و کتلت نشود 


هنگامى كه روز عاشورا فرا رسيد، امام حسين عليه السّلام صبح زود، دستور داد خيمه‏اى برپا كردند، و ظرف بزرگى در ميان خيمه نهادند و در ميان آن ظرف مشك فراوان بود، و در كنار آن (يا در داخل آن) نوره نهادند، آنگاه امام حسين عليه السّلام براى تنظيف به درون خيمه رفت.

روايت شده: برير بن خضير همدانى، و عبد الرّحمن بن عبد ربّه انصارى بر در خيمه ايستادند تا بعد از امام عليه السّلام براى تنظيف داخل خيمه شوند، در اين هنگام برير با عبد الرّحمن شوخى مى‏كرد و مى‏خنديد.

عبد الرّحمن به او گفت: «اى برير! آيا مى‏خندى؟ اكنون وقت خنده و شوخى نيست.» برير جواب داد: «بستگانم مى‏دانند كه من نه در جوانى و نه در پيرى اهل شوخى و بيهوده گويى نبوده و نيستم، امّا اكنون كه شوخى كردم به خاطر شادى بسيار است كه در پيش داريم، سوگند به خدا فاصله ما با معانقه با حوريان بهشتى، جز ساعتى نيست كه ما در اين ساعت با اين دشمنان بجنگيم و كشته شويم.»


غم نامه كربلا (ترجمه اللهوف على قتلى الطفوف‏)، سيد على بن موسى بن طاووس (م 664 هجری)، مترجم: محمد محمدى اشتهاردى‏، تهران، نشر مطهر، چ اول‏:1377 ش‏. ص:119.

 

Wednesday, February 26, 2020

« سید علی را بپا »


 نوشته ای از علی اکبر دهخدا در شماره بیست و یکم صوراسرافیل   

  ای انسان چقدر تو در خواب غفلتی ، ای انسان چقدر کند و بلیدی ، چقدرظلوم و جهولی ، از هیچ
  لفظ پی به معنی نمی بری ، از هیچ منطوق درک مفهوم نمی کنی ، هیچ وقت از گفته های
  پیشینیان عبرت نمی گیری ، هیچ وقت در حکم و معارف گذشتگان دقت نمی کنی ، با این همه
  خودت را اشرف مخلوقات حساب می کنی ، با این همه سر تا پا از کبر و نخوت ،
                                                                                     غرور و خودپسندی پُری .
         باری از مطلب دور افتادیم 
  در نه هزار و نهصد و نود و نه سال پیش یک روز یک نفر از عرفای دوره ی کیان خرقه ی ارشاد را
  به سر کشیده و با زور و قوت مراقبه یک ساعت بعد از آن به عالم مکاشفه داخل شد . وقتی که
  در آن عالم مجرد شفاف پرده های ضخیم زمان و مکان از جلو چشمش مرتفع شد ، در آخرین نقطه
  های خط استقبال یعنی در نه هزارو نهصد و نود و نه سال بعد چشمش افتاد به یک غول بیابانی
  که درست قدش به اندازه ی عوج بن عنق بود ، در حالتی که یک گلیم قشقایی را به وزن دویست
  و نود و هشت من سنگ شاه به جای ریش به خود آویخته و گنبد دواری هم مرکب از هشتصد و
  نود و دو پارچه عبا و قبا و ارخالق از البسه شعار خلفای عباسی ( یعنی سیاه ) شل و شلاته
  ژولیده و گوریده به سر گذاشته و یک جفت پوست خربزه های چهار جو  را که به تصدیق اهل خبره
   هر دو تا دانه اش بار یک شتر است ، به پا کشیده بود ،
   با قدم های بلند از عالم غیب رو به عالم شهود می آمد .
  مرشد مزبور که به محض دیدن این هیئت هولناک چشمش را از ترس روی هم گذاشته بود
  محض اینکه برای دفعه ی آخر این غول صحرای مکاشفه را درست ورانداز کند چشمش را باز کرد ،
  این دفعه دید یک نفر از ملائکه های غلاظ و شداد قدری از دوده های تنوره های جهنم در یک
  کاسه ی تنباکو خمیر کرده و بایک قلم کتیبه نویسی از آن خمیر برداشته در پیشانی همین غول
  بیابانی چیزی می نویسد . مرشد صبر کرد تا ملائکه کارش را به انجام رسانید . آن وقت مرشد در
  پیشانی همان غول با خط جلی این دو کلمه را خواند :
      « سید علی را بپا » .
      از دیدن این منظره ی هولناک و عوالم مرموز و مجهول ترس بر شیخ مزبور مستولی شده و
  تکانی به خود داده خرقه را یکسو انداخته و به عبارت اخری از قوس صعود به قوس نزول و از عالم
  ملکوت به عالم ناسوت و از جهان حال به به دنیای قال مراجعت کرد ، در حالتی که از کثرت غلبه ی
  حال عرق از سر و ریشش می ریخت و خود به خود می گفت :
      « سید علی را بپا » .
      آن بنده های صاف و صادق خدا ، آن مریدهای خاص الخاص مرشد ، یعنی آن ده های شش
  دانگ شیخ هم که تا حال مراقب حال شیخ بودند این دو کلمه را از زبان او شنیده و آن را از قبیل
  شطحیات (هذیان العرفاء) فرض کرده و محض تشبیه به کامل یک دفعه با شیخ هم آواز شده آنها
  هم گفتند :
      « سید علی را بپا » .
      این دفعه این کلمه را با شیخ گفتند ، اما بعدها هم خودشان در هر محفل انس در هر مجلس
  سماع و با هر ذکر شبانه و با هر ورد سحرگاه باز این دو کلمه را گفتند .
  اگر نوع انسان در خواب غفلت نبود ، اگر فرزند آدم بلید و کند نبود ، اگر نوع بشر در کلمات بزرگان
  غور و تأمل لازمه را به جا می آورد ، این ورد را باید این مریدها اقلاً آن وقت بفهمند که مقصود از این
  سر جوشی دیگ عرفان چیست . اما افسوس که ذره ای هم از معانی این دو کلمه ی صاف ساده
  نفهمیدند و مثل تمام معماهای عرفان لاینحل گذاشته و گذشتند .
       پس از آنها هم در مدت نه هزارو نهصد و نود و نه سال تمام هر وقت یک دزد ، یک قلاش و به
  اصطلاح یک دست شیره ای از یک راسته ی بازار عبور کرد ، باز همه ی کاسب های آن راسته
  به هم گفتند :
       « سید علی را بپا » . 
       هر ساعت هم یک مشتری ناخنکی رفت از در یک دکان بقالی ماست بگیرد فوراً استاد بقال به
   شاگردش رساند که :
       « سید علی را بپا » . 
       در توی هر قهوه خانه ، در گود هر زور خانه و در سر هر پاتوق هم وقتی بچه ها ی یک محله یک
   آدم ناباب میان خودشان دیدند باز به یک دیگر اشاره کردند که :
        «سید علی را بپا » .
        در نه سال پیش از این هم وقتی که میرزا محمد علی خان پرورش در حالت تب دق هذیان
  می گفت در روزنامه ی ثریا خبری در ذیل عنوان « مکتوب از تبریز » با الفاظ « این شخص تبریزی
  نیست و سید یزدی است » باز رساند که :
        « سید علی را بپا » .
        روزنامه ی حکمت هم وقتی که در نمره ی چهارم سال هزار و سیصد و هفده در تحت عنوان :  
        « شیر را بچه همی ماند بدو                 تو به پیغمبر چه می مانی بگو » 
        از شرارت حاجی سید محمد یزدی برادرزاده ی همین سید علی شرح می داد ،باز به کنایه به
   ما حالی کرد که : « سید علی را بپا » .
  در همین رمضان گذشته هم در وقعه سعیدالسلطنه جناب آقا سید جمال و جناب ملک المتکلمین
  در مسجد شاه ، مسجد صدر ، انجمن آذربایجان و مسجد سپهسالار در ضمن هزاران نطق غرا
  صریح به ما گفتند که :
 « سید علی را بپا » .
  ما انسان های ظلوم و جهول ، ما آدم های کند و بلید ، ما مردمان احمق بی شعور ، نه از مکاشفه
   آن پیر روشن ضمیر و نه از اذکار و اوراد مریدهای او و نه از مذاکرت کسبه ی بازار و نه از گفتار
  استاد بقال و نه از لغزهای بچه های طهرون و از عبارت ثریا و حکمت و نه از بیانات آقا سید جمال و
   ملک المتکلمین به قدر یک ذره از مقصود و مفهوم و معنا و مفاد این مثل سایر چیزی نفهمیدیم .
  بله چیزی نفهمیدیم .
      از تاریخ آن مکاشفه قرن ها ، سال ها ، ماه ها ، روزها ، ساعات و دقایق گذشت و همین الفاظ
   میلیون ها دفعه بر سر زبان های خرد و بزرگ ، وضیع و شریف و عارف و عامی مکرر شد و ما هیچ
   به اهمیت تهدید و تنبیه مندرج درین کلمه بر نخوردیم . تا کی ؟ تا وقتی که همین سید علی را
  درست بعد از نه هزار و نهصد و نود و نه سال بعد از تاریخ آن مکاشفه در میدان توپخانه دیدیم که :
                دیگش سر بار است                 بر توپ سوار است 
                توحید شعار  است                   اسلام مدار است
                با  فرقه ی  الواط                      هم خوابه و یار است
                در پیش دو چشمش                 مسلم سر دار است
                گه غرق شراب است                گه گرم قمار است
                با   آن   خر   نوری                   با   حسن   دبوری
                گه عاشق دین است                گه طالب یار است
  باز آنطوری که دلم می خواست ، نشد .
                                                                                     «دخو »


Thursday, January 09, 2020


قفس داستان کوتاهی از صادق چوبک

 به بهانه زندگی و مرگ چندش آور قربانیان لاشه گردانی قاسم سلیمانی در کرمان


قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجه های لندوك مافنگی، كنار پیاده رو، لب جوی یخ بسته ای گذاشته شده بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشك و زرت و زنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود.

لب جو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمه شده ی یخ بسته كه پرمرغ و شلغم گندیده و ته سیگار و كله و پاهای بریده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.


كف قفس خیس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتی فضله ها بود. پای مرغ و خروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند. مانند دانه های بلال به هم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری می خوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه شان بود. همه با هم بیگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.


آنهایی كه پس از تو سری خوردن سرشان را پایین میآوردند و زیر پر و بال و لای پای هم قایم می شدند، خواه ناخواه تكشان توی فضله های كف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری، از آن تو پوست ارزن ورمیچیدند. آنهایی كه حتی جا نبود تكشان به فضله های ته قفس بخورد، به ناچار به سیم دیواره ی قفس تك میزدند و خیره به بیرون مینگریستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود. نه تك غضروفی و نه چنگال و نه قدقد خشم آلود و نه زور و فشار و نه تو سرهمزدن، راه فرار نمینمود؛ اما سرگرمشان میكرد. دنیای بیرون به آنها بیگانه و سنگدل بود. نه خیره و دردناك نگریستن و نه زیبایی پر و بالشان به آنها كمك نمیكرد.

تو هم می لولیدند و تو فضله ی خودشان تك میزدند و از كاسه ی شكسته ی كنار قفس آب مینوشیدند و سرهایشان را به نشان سپاس بالا میكردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخره قفس می نگریستند و حنجرههای نرم و نازكشان را تكان می دادند.

در آندم كه چرت میزدند، همه منتظر و چشم به راه بودند. سرگشته و بی تكلیف بودند. رهایی نبود. جای زیست و گریز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با یك محكومیت دسته جمعی درسردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان می پلكیدند.


به ناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پدید آمد. دستی سیاه سوخته و رگ درآمده و چركین و شوم و پینه بسته تو قفس رانده شد و میان همقفسان به كند و كاو درآمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنایی در میان آن به درو افتاد و آشوبی پدیدار كرد. هم قفسان بوی مرگ آلود آشنایی شنیدند و پرپر زدند و زیر پروبال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان می چرخید و مانند آهنربای نیرومندی آنها را چون براده آهن می لرزاند. دست همه جا گشت و از بیرون چشمی چون رادار آنرا راهنمایی میكرد تا سرانجام بیخ بال جوجه ی ریقونه ای چسبید و آن را از آن میان بلند كرد.

اما هنوز دست و جوجه ای كه در آن تقلا و جیك جیك میكرد و پروبال می زد، بالای سر مرغ و خروسهای دیگر می چرخید و از قفس بیرون نرفته بود كه دوباره آنها سرگرم چریدن در آن منجلاب و تو سری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بیگانگی و چشم به راهی به جای خود بود. همه بیگانه و بی اعتنا و بی مهر، بربر نگاه میكردند و با چنگال، خودشان را می خاراندند.


پای قفس، در بیرون كاردی تیز و كهنه بر گلوی جوجه مالیده شد و خونش را بیرون جهاند. مرغ و خروسها از توی قفس می دیدند. قدقد می كردند و دیوارهی قفس را تك میزدند. اما دیوار قفس سخت بود. بیرون را مینمود، اما راه نمی داد. آنها كنجكاو و ترسان و چشم به راه و ناتوان، به جهش خون هم قفسشان كه اكنون آزاد شده بود نگاه می كردند. اما چاره نبود. این بود كه بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشیده شده بود.

هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی، تك خود را توی فضله ها شیار كرد و سپس آن را بلند كرد و بر كاكل شق و رق مرغ زیرهای پاكوتاهی كوفت. در دم مرغك خوابید و خروس به چابكی سوارش شد. مرغ تو سری خورده و زبون تو فضله ها خوابید و پا شد. خودش را تكان داد و پر و بالش را پف و پر باد كرد و سپس برای خودش چرید. بعد تو لك رفت و كمی ایستاد و دوباره سرگرم چرا شد.
قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیم خورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. در دم دست سیاه سوخته ی رگ درآمده ی چركین شوم پینه بسته ای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گند زار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آنرا بلعید. هم قفسان چشم به راه، خیره جلو خود را می نگریستند.

Wednesday, January 08, 2020

فهرست جان باختگان هواپیمای سرنگون شده اوکراینی در تهران 

ننگ بر حکومت جمهوری اسلامی

Surname, Name, Year of Birth
Abaspourqadi Mohamm 1986
Abbasnezhad Mojtaba 1993
Abtahiforoushani Seyedmehran 1982
Aghabali Iman 1991
Agha Miri Maryam 1973
Ahmadi Motahereh 2011
Ahmadi Muh Sen 2014
Ahmadi Rahmtin 2010
Ahmadi Sekinhe 1989
Ahmady Mitra 1973
Amirliravi Mahsa 1989
Arasteh Fareed 1987
Arbabbahrami Arshia 2000
Arsalani Evin 1990
Asadilari Mohammadhossein 1996
Asadilari Zeynab 1998
Ashrafi Habibabadi Amir 1991
Attar Mahmood 1950
Azadian Roja 1977
Azhdari Ghanimat 1983
Badiei Ardestani Mehraban 2001
Bashiri Samira 1990
Beiruti Mohammad Amin 1990
Borghei Negar 1989
Choupannejad Shekoufeh 1963
Dadashnejad Delaram 1993
Daneshmand Mojgan 1976
Dhirani Asgar 1945
Djavadi Asll Hamidreza 1967
Djavadi Asll Kian 2002
Ebnoddin Hamidi Ardalan 1971
Ebnoddin Hamidi Kamyar 2004
Ebrahim Niloufar 1985
Ebrahimi Khoei Behnaz 1974
Eghbali Bazoft Shahrokh 1960
Eghbali Bazoft Shahzad 2011
Eghbalian Parisa 1977
Elyasi Mohammad Mahdi 1991
Emami Sayedmahdi 1959
Emami Sophie 2014
Eshaghian Dorcheh Mehdi 1995
Esmaeilion Reera 2010
Esnaashary Esfahani Mansour 1990
Faghihi Sharieh 1961
Falsafi Faezeh 1973
Falsafi Faraz 1988
Farzaneh Aida 1986
Feghahati Shakiba 1980
Foroutan Marzieh 1982
Ghaderpanah Iman 1985
Ghaderpanah Parinaz 1986
Ghafouri Azar Siavash 1984
Ghandchi Daniel 2011
Ghandchi Dorsa 2003
Ghasemi Ariani Milad 1987
Ghasemi Dastjerdi Fatemeh 1994
Ghasemi Amirhossein 1987
Ghasemi Kiana 2000
Ghavi Mandieh 1999
Ghavi Masoumeh 1989
Gholami Farideh 1981
Ghorbani Bahabadi A 1998
Golbabapour Suzan 1970
Gorji Pouneh 1994
Haghjoo Saharnaz 1982
Hajesfandiari Bahareh 1978
Hajiaghavand Sadaf 1992
Hajighassemi Mandieh 1981
Hamzeei Sara 1986
Hasani/sadi Zahra 1994
Hashemi Shanrzad 1974
Hassannezhad Parsa 2003
Hatefi Mostaghim Sahan 1987
Hayatdavoudi Hadis 1992
Jadidi Elsa 2011
Jadidi Pedran 1991
Jamshidi Shadi 1988
Jebelli Mohammaddam 1990
Kadkhoda Zaden Mohammaddam 1979
Kadkhodazaden Kasha 1990
Karamimoghadam Bahareh 1986
Katebi Rahimen 1999
Kaveh Azaden 1979
Kazerani Fatemeh 1987
Khadem Forough 1981
Kobiuk Olga 1958
Lindberg Emil 2012
Lindberg Erik 2010
Lindberg Raheleh 1982
Lindberg Mikael 1979
Madani Firouzeh 1965
Maghsoudlouestarabadi Siavash 1976
Maghsoudlouesterabadi Paria 2004
Mahmoodi Fatemeh 1989
Malakhova Olena 1981
Malek Maryam 1979
Maleki Dizaje Fereshteh 1972
Mamani Sara 1983
Mianji Mohammadjavad 1992
Moeini Mohammad 1984
Moghaddam Rosstin 2010
Mohammadi Mehdi 1999
Molani Hiva 1981
Molani Kurdia 2018
Moradi Amir 1998
Morattab Arvin 1984
Moshrefrazavimoghaddam Soheila 1964
Mousavi Daria 2005
Mousavi Dorina 2010
Mousavibafrooei Pedram 1972
Nabiyi Elnaz 1989
Naderi Farzahen 1981
Naghibi Zahra 1975
Naghib Lahouti Mehr 1987
Nahavandi Milad 1985
Niazi Arnica 2011
Niazi Arsan 2008
Niknam Farhad 1975
Norouzi Alireza 2008
Nourian Ghazal 1993
Oladi Alma 1992
Omidbakhsh Roja 1996
Ovaysi Amir Hossein 1978
Ovaysi Asal 2013
Pasavand Fatemeh 2002
Pey Alireza 1972
Pourghaderi Ayeshe 1983
Pourjam Mansour 1966
Pourshabanoshibi Naser 1966
Pourzarabi Arash 1993
Raana Shahab 1983
Rahimi Jiwan 2016
Rahimi Razgar 1981
Rahmanifar Nasim 1994
Razzaghi Khamsi Ni 1974
Rezai Mahdi 2000
Rezae Hossain 1999
Saadat Saba 1998
Saadat Sara 1996
Saadat Zeinolabedin 1990
Saati Kasra 1972
Sadeghi Alvand 1990
Sadeghi Anisa 2009
Sadeghi Mirmohammad 1976
Sadeghi Sahand 1980
Sadighi Neda 1969
Sadr Niloufar 1958
Sadr Seyednoojan 2008
Saeedinia Amirhosse 1994
Safarpoorkoloor Pe 1999
Saket Mohammadhosse 1986
Salahi Moh 1988
Saleheh Mohammad 1987
Saraeian Sajedeh 1993
Setareh Kokab Hamid 1988
Shadkhoo Sheyda 1978
Shaterpour Khiaban 1988
Soltani Paniz 1991
Tahmasebi Khademasa 1984
Tajik Mahdi 1999
Tajik Shahram 1998
Tarbhai Afifa 1964
Tarbha Alina 1988
Toghian Darya 1997
Zarei Arad 2002
Zibaie Maya 2004
Zokaei Sam 1977

Friday, January 03, 2020

گوز به روح قاسم سلیمانی

آقای ترامپ، رئیس جمهور منتخب ملت آمریکا، بابت تحویل لاشه قاسم سلیمانی  ۴۰ میلیون دلار پول بگیرید
 و از خانواده اش تعهد بگیرید که مراسم نگیرند و امضا کنند که مش قاسم به دلیل تصادف رانندگی تلف شده

  همگام با مردم سوریه و عراق و لبنان به مناسبت به هلاکت رسیدن قاسم سلیمانی و آدمکشهای دیگر سه روز جشن و پایکوبی