Tuesday, April 06, 2004

ننه من غربیم
نمایشنامه آبغوره گیری در دو پرده و سه منولوگ

صحنه: دیواری که تا نیمه سن ادامه دارد آنرا دوبخش کرده است، نیمه راست اطاقی است با دکوراسیونی غربی، (سوئدی بهتر است) عکس بزرگی از ویتنی هوستن بر دیوار روبرو آویخته شده، تلویزیون در گوشه اطاق است و "ام تی وی" را نشان می دهد، مبل و میز کنار راست پنجره ای قرار گرفته است، بهم ریختگی میز و تعدد لیوانهای نیمه پر قهوه و چای نشان از بی نظمی و کون گشادی صاحبخانه دارند، در کناره چپ پنجره کامپیوتری روشن قرار دارد و در کنار آن تلفن، هوا بارانی است.
نیمه چپ: اطاقی است با دکوراسیون ایرانی، فرش ایرانی و جانمازی گسترده بر آن، عکس های نکره و بد ترکیبی از خمینی، خامنه ای و خاتمی بر دیوار روبرو آویخته شده اند، تلویزیون روشن است و برنامه ای را که بیست و پنج سال آزگار همه روزه پخش شده است را تکرار می کند، روبروی تلویزیون متکا و پشتی قرار دارد و در کنار آن چُرتکه و تلفنی روی زمین قرار دارند، در زیر پنجره ای، هوا بارانی است.

پرده نخست:
پرده کنار می رود، در اتاق دست راستی زنی چهل ساله خپل و قد کوتاه با باسنی ستبر چون سینه حضرت عباس، با لباسی "تین ایجری" در حالیکه با صدای بلند آوازی را که تلویزیون از ویتنی هوستون را پخش می کند همراهی می کند و دستی و پایش را اینور آنوری می کند، از کنار کامپیوتر بلند شده به سوی تلویزیون رفته "دورفرمان"* را از روی آن برداشته صدایش را کم نموده، دور فرمان را بجای نخستش برگردانده و بسوی تلفن می رود و شماره را می گیرد.
در اطاق دست چپی زنی با چادر و چارچوق با دستگاه سجاده سرگرم است و مشغول خواندن نماز است، پیزمردی با شکمی بر آمده، عرق چین بر سر که نشان از حاج بازاری بودنش دارد بر پشتی و متکا لم داده و بگونه ای غریب غرق در تلویزیون است که پنداری تا کنون ندیده است. تلفن زنگ می زند اما پیر مرد با وجودی که نزدیک تلفن است نمی شنود،
پیرزن نمازش را نمی شکند چندبار با صدای بلند می گوید: الله اکبر
اما پیرمرد چنان به تلویزیون خیره شده که اصلا نمی شنود.
بیرون باران می بارد

در اطاق دست راستی زن چهل ساله گوشی تلفن را می گذارد(در اتاق کناری صدای زنگ تلفن قطع می شود)، بسوی تلویزیون رفته دورفرمان را از روی آن برداشته صدای آنرا زیاد نموده، دورفرمان را روی آن می گذارد و به کنار کامپیوتر می رود
پرده می افتد


پرده دوم: زن چهل ساله با لباسی تین ایجری دیگری دیده می شود، رخدادهای پرده نخست تکرار میشوند اما پیرزن اینبار گوشی را برمی دارد.

پیرزن گوشی تلفن را بزور به زیر چادر و مقنعه می برد و با صدای بلند: الو... الو
زن چهل ساله ـ سلام مادر
ـ سلام دخترم ، خوبی ؟ پسرت خوبه ؟ بچه هایت خوبند؟
ـ من یه بچه که بیشتر ندارم ، یه دختره مادر، یادت رفته ؟

ـ هنوز یک بچه، صددفعه گفتم فکردوا درمانی برای این شوهر قرمساقت بکن، هوای آنجا سرده سردی اش شده ؟
ـ واه مامان خاک عالم، حواست کجاست ما از هم جدا شدیم ، یادت نیست.

ـ نه ، یادم نرفته، حالا برای دوست پسرت.... چرا نمی آیی به من سر بزنی ؟ تو که راهت دور نیست
ـ مادر جان. من سوئدم ، یادت رفته ؟ من که نزدیک نیستم .

ـ خوب سوئد که تا اینجا راه درازی نیست، خب عوض مراکش رفتن می آمدی سوریه هم ما را می دیدی و هم زیارت حضرت زینبی بود
ـ نه مادر ، راه درازی نیست ، ببخش اگر نیامدم، حتما نطلبیده بود.

ـ عیب نداره ، کار داری دیگه ، کارهایت خوب پیش می رود؟ شوهر پیدا کردی
- اینجا شغل نسبتا خوبی دارم با در آمدی که برای زندگی ام، خرید کتابها و نشریاتم ، و مسافرت هایم نسبتا مکفی است. دنبال سامبو می گردم!

ـ آقا جان پریشب خیلی از تو گله داشت .
ـ غلط کرد وقتی من سیزده ساله بودم مرد مادر ، یادت نیست ؟

ـ خوب چرا دیگر ، گله داشت که به او هم سر نزدی
ـ چشب مادر ، سر می زنم.

ـ نمی توانی بیایی ؟
ـ یادت هست ، سیدجواد ( برادر بزرگم ) می گفت که کله خدیجه بوی شله زرد می دهد ؟ مادر جان هنوز کله من بوی شله زرد می دهد

ـ نذریت هم شله زرده، بیست هشت صفر درست می کنم. سر بزن
ـ چشب مادر ، حتما سر می زنم

ـ اینجا باران می باره
ـ اینجا هم مادر، همه دنیا باران می باره ، همه دنیا بارانی است.
...



مصیبت:
گوشی را گذاشتم. در خانه ام باران مثل سیل می بارید
مادر آلزایمر دارد، الان سالهاست که هر بار قدمی دورتر می شود. مادر فقط 60 و خورده ای سال دارد. دکتر گفته بود تنهایی اش رشد بیماری را تسریع می کند. امروز دخترم را نمی شناخت. نمی دانست که سوئد جایی در خارج از ایران است. شوخی هایمان را یادش نبود. شوخی برادرم را که همیشه می گفت کله این دخترتان بوی قرمه سبزی اش محله را پر کرده است. یا آن شوخی اش را که می گفت اگر پیراهن مرا قرض گرفتی و سوراخ سوراخ تحویلم دادند ، خودم می کشمت.می دانم که روزی هم زنگ خواهم زد و دیگر مرا هم نخواهد شناخت.
مادر در غربت خودش گم می شود. زن همسایه می گفت که نیم شده ، زن همسایه گفت که :عکسش را برایت بفرستم ؟
گفتم که : نه ، نمی خواهم، عکس مادر را نمی خواهم.
مادر برای من زنی قوی جثه بود که در کمال سلامت همیشه همه کارها را می کرد. می دانم که این شانس که بتوانم او را در زنده بودنش ببینم برای من نزدیک به صفر است.زمانی که سالمتر بود با درخواست آمدنش موافقت نکردند. و وقتی دولت سوئد از بیماری اش با خبر شد ، به کلی درخواست ویزایش را بدون حق شکایت رد کرد. عکسی از مادر در کتابخانه هست. عکسی با موهای میزامپلی شده ، یادم هست برای گرفتن این عکس به آرایشکاه رفته بود و موهایش را درست کرده بود، و من دستش می انداختم که برای یک عکس به آرایشگاه می رود. و او می گفت که تو که این چیزا حالیت نیست ، راست می گفت. حالیم نبود. حالیم نیست.
امروز اما مثل سیل باران می بارد.

انتقام:
پ.ن :به یاد گوساله هایی افتادم که در وبلاگستان با خواندن خواهش های روح من برای دیدن شهرم ، کشورم ، گاوگند چاله دهانهایشان در وبلاگی که به گنداب تبدیل شده است باز می شود، با هم هم منبر می شوند و مرا متهم می کنند که با سفارت سر و سر دارم تا پاس پورت بگیرم و به ایران بروم.مرا متهم می کنند که به تحقیر سفارت تن می دهم ، گوساله هایی که بعضی هایشان خود به این تحقیر تن داده اند و از ترس هم صدایشان در شهر محل زندگی شان در نمی آید. حتی با اسم جعلی!!! می نویسند بدون فتوکپی شناسنامه و عکس 6*4 تا خطری تهدیدشان نکند، دوستم که وبلاگ دارد نام، نشانی، نژاد و جد و بن جد شوهرش رستم را در وبلاگش آورده است و آنقدر نترس است که به شمر متلک بیجا می گوید. در عوض اینها به ایران هم می روند و می آیند خودم خبر دارم که شمر در تمامی تعزیه ها دیده شده، و در وبلاگهایشان می خواهد امام حسين را به لجن بکشد .خواهرش را هم می گاید من هم اين را به او گفتم و او خودم را به فحش گرفت، او همچنان هم چنين می کند و خواهر امام حسین را می گایید آیا بهتر نبود اهل بیت امام حسین را بجای به اسیری بردن و گاییدن آنچنانی به یکی از خانه های امن زنان در سوئد تحویل میداد، تازه خودم هم نگهبان افتخاری یکی از آنان هستم.
شمر هنوز هم با ياد سينه های نوعروسان بيت امام خود ارضايی می کند ( پدوفيلی که شاخ و دم ندارد و صرفا مختص به بيت امام نيست، حتم دارم که ترتیب علی اصغر، علی اکبر و قاسم را هم داده طفلان مسلم بجای خود)‌ و خوب يه فحشی هم به من می دهد که من را نمی رنجاند. فقط براي طرز فکر او و ديگران که پای منبر او هستند متاسف می شوم که یادی ازمن نمی کنند، آخر مگر من چه عیبی دارم.
خوب میدانم که شمر جلق می زند و خدا کورش کند، تا مانند خلبان کور بشود شمرکور.

شیر کردن:
پ.ن 2 : عزیزانم..می دانم که می گویید به استفراغ های این جماعت اهمیت ندهم. می دانم که می گویید اینها دلشان به همین رنجاندن ما خوش است و رزقشان را از همین راه تامین می کنند. راستش اینبار از دستم در رفت. و گذاشتم تا در برود.
دارد باران می آید آخر...می دانید ؟


پی نوشت شمری: ارواح آقا جان، دست از این آخوند بازیتان بردارید، برای کسب ترحم و شیر کردن جماعت در دشنام دادن به این و آن، دستکم پای مادرتان و بیماری فراموشکاریش را بمیان نکشید که وضع خودتان اسفبارتر است. به همین سادگی یادتان رفته که ما شمریم و به راحتی به این سیه کاریها می شاشیم.

* "دور فرمان" جانشين Remote Control

No comments: