عارف
همه عارف را کم و بیش می شناسيم . سراينده ی آزادی خواه مشروطيت که مردم و ميهن اش را دوست داشت و برای آزادی آن خواند و سرود، و سر انجام در رنج و تنگ دستی در گذشت. اين چکامه را به يزيد گرامی پيش کش می کنيم و می دانيم که دل خونی دارد هم چون عارف.
خواندم امروز نسيم شمال
خوانده ناخوانده کردمش پامال
در دريات سيد اشرف را
نامه ی سر به پا مزخرف را
ای نسيم سحر باستعجال
کن تو سوالی از نسيم شمال
پی تخريب کله های عوام
از چه داری توجد و جهد تمام
روز نامه است يا که اين شعر است
يا طلسمات باطل السحر است
روزنامه نه خوانچه و خوان است
که در او ماهی و فسنجان است
گوئيا ای مدير خر گردن
منفعت برده ايی ز خر کردن:
"ای بدان شيعه مردی ار گايد
زنی آن زن اگر پسر زايد
گر خورد سيب سرخ رو گردد
سرخ روی و سياه موی گردد"
اين همه ترهات بی سرو پا
ماست دروازه از کجا تا به کجا
ای خر از اين خران چه می خواهی
تو ز خود بدتران چه می خواهی
اهل اين ملک بي لجام خرند
به خدا جمله خاص و عام خرند
سر به سر کشوری که يک آدم
يافت نتواند در او زنش گادم
اين همه خر مگر تو را بس نيست
خر چه جويی بغير خر کس نيست
شاه و کابینه و وزير خرند
از اميرانش تا فقيرخرند
....*
گر چه کش در زمانه باشد کش
هم خر است هم مقدس هم جاکش
.....
....
شحنه و شيخ تا عسس همه خر
زن و فرزند و هم نفس همه خر
مرشد و شيخ و پير، پير و دليل
باز دارند خلق را زير سبیل
سر بازار تا خيابان خر
شهر و ده و کشور و بیابان خر
از مکلاش تا معمم خر
فعله و کار گرمسلم خر
واعظ و روضه خوان منبر خر
هم ز محراب تا دم در خر
از صف پيش تا به آخر خر
از مقدم تا مؤخر خر
از معلم گرفته تا شاگرد
عقل ايرانيان بود همه پرد
خانه داريوش مالامال
روضه خوان است و سيد و رمال
دسته و سينه زن علامت خر
با علامت الی القيامت خر
در کدامين طويله ايی از دير
ديده ايی خر به خود زند زنجير
گر نبوديم ما ز خر خرتر
نشدی کار ما از اين بدتر
روسپی در ميانه ی همه زن
از خريت به فرق خود قمه زن
نيست بالله اين عز اداری
که کنی گريه به مردم آزاری
قحبه بی خانمان خانه کنی
دسته در کوچه ها روانه کنی
خر به بازار و کوچه بی افسار
جفته انداز يا اوالی البصار
مصر چون يوسف است از زندان
شد برون ماند اسير اين ايران
سر به سر مستقل عراق عرب
گريه کن بهر بارگاه يزيد
فقط امروز بی کله سرماست
هی بزن نعره کربلا غوغاست
اندر اين خانه غير خر زينهار
ليس فی الدار غيره ديار
بهر دفع خريت و موهوم
گويم و خواهدت شدن معلوم
بالشويک است خضر راه نجات
بر محمد و آله صلوات
ای لنين ای فرشته ی نجات
کن قدم رنجه زود بی زحمت
تخم چشم من آشيانه توست
هين بفرما که خانه خانه تست
زود اين مملکت مسخر کن
بارگيری اين همه خر کن
يا خرابش بکن و يا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد!
برای بزرگ داشت اين روز گوشه ايی از سر گذشت عارف که خود نوشته را می گذاريم که اگر امروز می زيست همانند ديگران برچسب اسلام فوب می خورد ( سايه ... بابات کارتون بکشی با اين واژه سازی ات).
به باور من عارف هم " از شنيدن نام اسلام کهير می زد و بالا می آورد"، هم چون بسياری از بزرگان اين سرزمين. بخوانيد که چه گونه کهير می زند:
" پدرم با داشتن دو پسر از من بزرگ تر چون مرا روضه خوان خيال می کر دوصی خود قرار داده و روزی از جمعيتی دعوت شد پس از صرف چائی و شربت و شيرينی مرا زير بار ننگينی بردند یعنی عبا و عمامه بر سر من کردند. البته اشخاص حساس می دانند با اين حال من در چند روز اولی که عبور از کوچه و بازار می کردم با اين بار ننگين شرم آور در چه حالی بودم منهم آن چه را بر سرم آورده بودند چون بميل و دلخواه من نبود و بر خلاف ميل تلافی آنرا به آخرت نگذاشته، کردم آنچه را که نمی شود کرد. در واقع همان طوری که عمامه مرا شرمنده و رسوا کرد من نيز او را در پيش اهل علم و صورت يک پول سياه قلمداد کردم- فراموش نشدنی است که سفر اولی که از طهران به قزوين مراجعت کردم با موی سر و پوطين برقی با لباسی که تا چند روز چنين هيکلی را هيچکس نديده بود روز بیست و یکم ماه رمضان بمسجد شاه قزوين رفتم، غافل از اينکه با اين فرم مناسب نبوده است در چمنين روزی خود را آفتابی کنم- اتفاقأ برای خوبی هوا و صف های جماعت در صحن مسجد بسته شده بود وعاظ شهر هر کدام بوسعت دايرة عوام فريبی خود را گرم و خود را سرگرم خر درست کردن نموده( همانطوريکه قاآنی خود شرح آنرا بنظم کشيده و امروز هم بعد از بیست سال و اين اتفاقات و انقلابات ..... در طهران که پايتخت و مرکز يک مملکتی است مشغول همان کار است) ورود بی موقع من مثل خروس بی محل چنان جلب نظر کرد که ديگر هيچکس گوش بياوه سرائی آنها نداده جهت پريشانی حواس جمعيت را وقتيکه فهميدند، مسئله شراب ثلث ( که ذکر خواهم کرد) اطلاع داشتند (در سر منبر چه کردند و چه گفتند) همانروز روزی بود که خود منهم فهميدم اسلام دارد از ميان میرود و من هم زير پای جمعيت که مانع رفتن اسلامند پامال شده خدای نکرده اسلام که رفته هيچ، منهم از ميان بروم، بقول .... که به انگليسها فرموده بود مملکت بجهنم جان من در خطر است اينجاست که گفته اند کلام الملوک ملوک الکلام در هر صورت رسيده بود بلايی که بخير گذشت. کاری که شد اين بود يازده روز ديگر باقيماندة از ماه مبارک" صحبت کفر من اندرسر منبر میشد." 2
اين نوشته را برای بند بازان اينجا گذاشتم . همان کسانی که از خر مسلمانان ی رها نشده خود بلندگوی هم زيستی دمکراسی و اسلام می شوند. جهانشان از دو پديده شر درست شده که خود را در ميان آن روی همان بند می بينند. جهان شرشان را اسلام فوب ها می نامند که "از شنيدن نام اسلام کهير می زنند، " و از سويی اسم "دموکراسی" مىآید، گروه مقابل راه زندان و بهشتزهرا را نشانت میدهند."
اما اين بند بازان بدانند که هر هنگام در راهشان ( اگر نخواهند که تنها "نان شان را بخورند" ) لغزشی بيفتد با سر به همان جايی سرنگون می شوند که از آن جا آمده بودند و همانا هم نشينی با برادران اسلام يست شان است. چون هم پيشينه آن را دارند و هم در کار دمکراسی نا آشنا هستند، به تر بگوييم هنوز پيراهن عرق آلوشان را که بازمانده سينه زنی در راه امام شان است را از تن در نياورده اند.
اين سخنان را با خوش بينی می نويسم، گرنه سر بد بينی باشد گفتن بسيار است.
...........
اين چکامه را از روی کتاب "کليات ديوان عارف قزوينی " به کوشش عبدالرحمن سيف آزاد" چاپ پنج ام تهران، امير کبير 1347 ، باز نويسی کردم. چاپ نخست برلين 1303 ترسايی بوده.
2- برگ 73 از همان کتاب.
* کوتاه شده. برخورد عارف به دست اندرکاران روز گار خود بود.
عمرو
No comments:
Post a Comment